THE
This is The "THE". strange name but if you see the content, maybe you'll think it fits. I put poems(my own) stories, update news and other posts. thank you for visiting and I hop you'll have a good time viewing the. I bid thee welcome to the THE.... and oh just one more thing; I post also somethings for the uni here so when you see them, don't mind them
Saturday, March 17, 2012
Frost
The Frost now hurts me no more
For I am frozen at Core
I feel no coldness on my Skin
For I have felt cold from within
For me to be now saved, the hours too late
Although I have suffered, I’ll suffer this fate
The ending now approaches, to a life that is sour
Shadows now take me, and I am devoured
Darkness inside me
Hollows walk beside me
Shallow fools around me
As Demons surround me
I speak these words to thee
Though suffocating and hard to breath
Though drowning in Tears and by Sorrow deceased
Though now I shall never find ease
Showing only this shallow shell of smile
And no one can see the demons I hide
And The Great Deep Void inside
Along with my Sorrows, Hatred and Spite
Immense Darkness lurks within
Tomorrow seems as black as Sin
Despair is the shadow in my eyes
And the thread of hope, is weathered and thin
The world has fallen deep
Happiness isn’t mine to keep
The Humans, have all but fallen silent
And given, to the rule of the Tyrants
Shadows, now take me
Hope, now forsakes me
And as Spirits break me
Despair alone, Creates Me
All Lands are now Dark and Frozen
In this infernal world, whichs Demons have woken
Like a Desert, Life has become Cold and Lost
Welcome to The Icy Wasteland, of Frost
Monday, May 23, 2011
In The dark lands
In the dark alley nearby
burns an Immortal flame
of the undying death
as the land is devoured by shadows
my heart is raped within my chest
streets run red,
demons now moving inside my flesh
bones rattle, and spirit shivers
darkness now crawling in my vein
my blood freezes
as the everlastingnight
aproaches
K.m.
hopeless times are now lost in despair"
burns an Immortal flame
of the undying death
as the land is devoured by shadows
my heart is raped within my chest
streets run red,
demons now moving inside my flesh
bones rattle, and spirit shivers
darkness now crawling in my vein
my blood freezes
as the everlastingnight
aproaches
K.m.
hopeless times are now lost in despair"
Sands of time II
Descend Thy sand of time
upon the ruins
of this broken miror
long shall Thee cover this pain
until nothing else remains
shall Thee burry all
forever in Thy shadows
upon the ruins
of this broken miror
long shall Thee cover this pain
until nothing else remains
shall Thee burry all
forever in Thy shadows
تیره
سایه فکنده بر من
تاریکی نور خورشید
فنا نا پذیر است شب
خیره خیره می نگرد بر من
سیاهی دیرینه ی زمین
در حالی که می بلعد حقیقتم را
مانده بر من، سنگینی سکوت
میراندم از خود صدا
و من در صوت مرگ می خوانم
شاعر تیره
بغض کرده، ستم دیده
می نشاند بر زمین غباری را
که در تلخی
خنده ای زهرآلود به من میکند
روزی از پس دی
و گمشدن آسمان
در شب
بین ستاره هایی که با ریشخند به من می نگرند
تاریکی نور خورشید
فنا نا پذیر است شب
خیره خیره می نگرد بر من
سیاهی دیرینه ی زمین
در حالی که می بلعد حقیقتم را
مانده بر من، سنگینی سکوت
میراندم از خود صدا
و من در صوت مرگ می خوانم
شاعر تیره
بغض کرده، ستم دیده
می نشاند بر زمین غباری را
که در تلخی
خنده ای زهرآلود به من میکند
روزی از پس دی
و گمشدن آسمان
در شب
بین ستاره هایی که با ریشخند به من می نگرند
خزان بیابان
به سان غباری ام که با باد میرود
چو شن های صحرا
که با بی رغبتی دست به تقدیر باد
درانتظار باران اند
همچون خزان برگی زودرس
که در بهار
زردی و سرخی اش نمایان است
که زین اولین برگ پاییزی
جز خس خسی دل آزار
ناله بر نیاید
گردی بر چهر این نوجان پیر نشسته
روزگار کوتاهش
در زیر کفش دخترکی به پایان میرسد
آه از این روزگار خشک سال
آه زین چشمه های سنگ پوشیده
وای از این شن های خشک دریا ندیده
چه گویم از ااین آسمان تنگ دست
چه زیباست خزان
با آن مرگ سیل آساش
داروگ، قاسد روزان ابری"
"کی میرسد باران....
چو شن های صحرا
که با بی رغبتی دست به تقدیر باد
درانتظار باران اند
همچون خزان برگی زودرس
که در بهار
زردی و سرخی اش نمایان است
که زین اولین برگ پاییزی
جز خس خسی دل آزار
ناله بر نیاید
گردی بر چهر این نوجان پیر نشسته
روزگار کوتاهش
در زیر کفش دخترکی به پایان میرسد
آه از این روزگار خشک سال
آه زین چشمه های سنگ پوشیده
وای از این شن های خشک دریا ندیده
چه گویم از ااین آسمان تنگ دست
چه زیباست خزان
با آن مرگ سیل آساش
داروگ، قاسد روزان ابری"
"کی میرسد باران....
Sunday, May 1, 2011
Tears
These tears I shed
Not are they shed for
a love no more
this wound I carry
'tis not the scar
Of a broken heart
Restlessly, questions me my mind,
Of why I long for this unknown
Beating as hammer on steel,
Drives me my heart; to bleed
The one reason for life
This one madness to keep me sane
The one Quest I was born to complete
Has now abandoned my side
Of a land far far away
I have often dreamt
Through this forgotten life
Of a place where my desire sleeps
Where wounds heal no matter how deep
Where my heart is my own to keep
And yet my blood sings me to bleed
A Haven for this disease I shall find not
Until I play this only part
And give away my restless Heart
And burry my every ART
Though this violent peace I must yet Seek
In Quest for love can I only be, patient and meek
For even with my strongest will, I am still too weak
And now at the end; as was in the beginning,
These Tears of Blood
As they run down my face
Remind me of this beloved memory
That I must yet find
Seeking the mystery of love,
I shed these sad tears,
For the emptiness of me
Of love
(1may2011)
Not are they shed for
a love no more
this wound I carry
'tis not the scar
Of a broken heart
Restlessly, questions me my mind,
Of why I long for this unknown
Beating as hammer on steel,
Drives me my heart; to bleed
The one reason for life
This one madness to keep me sane
The one Quest I was born to complete
Has now abandoned my side
Of a land far far away
I have often dreamt
Through this forgotten life
Of a place where my desire sleeps
Where wounds heal no matter how deep
Where my heart is my own to keep
And yet my blood sings me to bleed
A Haven for this disease I shall find not
Until I play this only part
And give away my restless Heart
And burry my every ART
Though this violent peace I must yet Seek
In Quest for love can I only be, patient and meek
For even with my strongest will, I am still too weak
And now at the end; as was in the beginning,
These Tears of Blood
As they run down my face
Remind me of this beloved memory
That I must yet find
Seeking the mystery of love,
I shed these sad tears,
For the emptiness of me
Of love
(1may2011)
Friday, February 11, 2011
ای او (عشق) و
حیات،
ای که با شوق کودکانه ی تلخت مرا
در هستی وجود می خوانی
با شنیدن صدای یخ زده ات روح من
یاد گاهواره های سکوت را می کند
دل،
ای تو که با همه ی گرمی ات
روزگارم به فسردگی زمین سپارده ای
با احساس کردن وجودت است که
(با آنکه دیگر نمی تپی) زندگی را باز می بینم
روشنی،
ای نورِ زیبایی که در سرسرای اَبَدییش
به فرجام ساده لوحی انسان می خندی
چرا که دیگر اشکی در جهان نگذاشته ام
تو را بازمی خوانم در روزی که
اشک هایم را باز می یابم
مرگ،
ای سرانجام روزهای زیبایی
ای آغوش گرم درد
ای عشق مفقود تمام عاشقان گمگشته در راه
ای آخرین نهایت ای بی نهایت ترین ابد
ای معبود عالم ای تنها دشمن انسان و ای تنها نجات وی
در تو آرامشی یافتم که تنها او که ناآرام شد یافت
آرامی بود دست نیافتنی
زیبایی بود نادیدنی
مرگی هستی تو، نامردنی ای مرگ
صوت،
ای آخرین نداهای ندای نجواهای فریاد گونه ی سکوت
ای آخرین اُمّید او که به سخن امّید نداشت
برسان سخنم را به او
چرا که حرف انسان ارزش نخواهد داشت
مگر آنکه در ذهنی، فکری را برانگیزد
و این اصوات بی مفهوم، هیچ اند پس از مرگشان در باد
مگر آن که با مرگ خود، ایده ای را زنده کنند
چرا و سخن نیز چون روح، پایان دارد
چرا که این بیهوده سر و صداها
قرار است این نامه را خاتمه دهند
و اگرنتوانند به او رسند
پس چیست این واپسین درد
و ای او،
ای که وجود داری چون نیستی
و اگر بودی او نبودی و هو بودی
نیستی چون آن نیستی که تو را میخوانند
ای اوج فراز دست نیافتنی
که بر زمین گام برمی داری
که تو را نشناخته می خوانند وندانسته می دانند
ای بغض وجود سکوت
ای رهای زندانی در فکر و قلب و روح و احساس و هنر
ای که این کلمات برای تو می ریزند بر کاغذ، از رگ هایم
تویی ختم کلامم
تویی ایمانم
و تو را من خدا میشناسم
افسوس که من میشناسمت
و بدین علت است معلول ایمانم
و بدین سان می دهم خاتمه کلامم:
ای او، ای تویی که نه خدا
بلکه تنها انسانی بر زمینی
و تنها امید انسانی دیگری به فنا ناپذیری
ای تویی که خود فانی استی
تو توانی اش را از خدایی بیاندازی
و توانی خاکی را از خدا نیز بالا تر بری
ای تویی که می خوانندت به نامی بس گنگ
ای "عشق"
ای او
من تو را می خوانم
ای که با شوق کودکانه ی تلخت مرا
در هستی وجود می خوانی
با شنیدن صدای یخ زده ات روح من
یاد گاهواره های سکوت را می کند
دل،
ای تو که با همه ی گرمی ات
روزگارم به فسردگی زمین سپارده ای
با احساس کردن وجودت است که
(با آنکه دیگر نمی تپی) زندگی را باز می بینم
روشنی،
ای نورِ زیبایی که در سرسرای اَبَدییش
به فرجام ساده لوحی انسان می خندی
چرا که دیگر اشکی در جهان نگذاشته ام
تو را بازمی خوانم در روزی که
اشک هایم را باز می یابم
مرگ،
ای سرانجام روزهای زیبایی
ای آغوش گرم درد
ای عشق مفقود تمام عاشقان گمگشته در راه
ای آخرین نهایت ای بی نهایت ترین ابد
ای معبود عالم ای تنها دشمن انسان و ای تنها نجات وی
در تو آرامشی یافتم که تنها او که ناآرام شد یافت
آرامی بود دست نیافتنی
زیبایی بود نادیدنی
مرگی هستی تو، نامردنی ای مرگ
صوت،
ای آخرین نداهای ندای نجواهای فریاد گونه ی سکوت
ای آخرین اُمّید او که به سخن امّید نداشت
برسان سخنم را به او
چرا که حرف انسان ارزش نخواهد داشت
مگر آنکه در ذهنی، فکری را برانگیزد
و این اصوات بی مفهوم، هیچ اند پس از مرگشان در باد
مگر آن که با مرگ خود، ایده ای را زنده کنند
چرا و سخن نیز چون روح، پایان دارد
چرا که این بیهوده سر و صداها
قرار است این نامه را خاتمه دهند
و اگرنتوانند به او رسند
پس چیست این واپسین درد
و ای او،
ای که وجود داری چون نیستی
و اگر بودی او نبودی و هو بودی
نیستی چون آن نیستی که تو را میخوانند
ای اوج فراز دست نیافتنی
که بر زمین گام برمی داری
که تو را نشناخته می خوانند وندانسته می دانند
ای بغض وجود سکوت
ای رهای زندانی در فکر و قلب و روح و احساس و هنر
ای که این کلمات برای تو می ریزند بر کاغذ، از رگ هایم
تویی ختم کلامم
تویی ایمانم
و تو را من خدا میشناسم
افسوس که من میشناسمت
و بدین علت است معلول ایمانم
و بدین سان می دهم خاتمه کلامم:
ای او، ای تویی که نه خدا
بلکه تنها انسانی بر زمینی
و تنها امید انسانی دیگری به فنا ناپذیری
ای تویی که خود فانی استی
تو توانی اش را از خدایی بیاندازی
و توانی خاکی را از خدا نیز بالا تر بری
ای تویی که می خوانندت به نامی بس گنگ
ای "عشق"
ای او
من تو را می خوانم
Saturday, November 20, 2010
The Forbidden city
The city of love
lying in ruins
forbidden, locked and stoned
covered by the weeds of Rage
growing from hatreds seed
hidden from friendly eyes
through the sands of.........
TIME
yes; here it lies
dwelling under the shades of demons
the forbidden city lies below
lying in ruins
forbidden, locked and stoned
covered by the weeds of Rage
growing from hatreds seed
hidden from friendly eyes
through the sands of.........
TIME
yes; here it lies
dwelling under the shades of demons
the forbidden city lies below
Wednesday, November 10, 2010
سردم است (poem)
سردم است
و من از گرمای هوا می لرزم.
من که بی درمانم،
یاغی کشورکفر، دشمن ایمانم؛
زین سرای بی سرا
پر از هیزم و آتش غریب،
من که در بعد خشونت دم صبح عنقریب
ساده و بیدارم،
من به آن "ترکه ی بیداد و ستم" عصیان ام.
من پریشانم.
من به آن سوزش سوز سحری بی دردم،
در شب تار و سکوت هر کویری مَردم.
من به صفر مطلق حاصل علم بشری بی فرقم
ومن از فانی شدن دار سکوت بی صدای این ندا نمی میرم
و نمیلرزم.
من ز سرما پس آن سینه ی داغش سردم.
من به بی روحی آن خنده ی مرگش به خودم می لرزم.
من از آن پرده پاره پس آن شیشه ی رفلکس پلید
و به رنج پشت دیوار آکوستیک، بعد آن بی ثمری پر دردم.
من نمی خندم
و نمیگریم
و من از تلخی نکوی پس فریاد سکوت، نمی رنجم.
فقط چوب به دار فانی اش می بندم؛
بلکه این دار، سرا، خانه
تا کند لطف کمی، مستوجب این چندم.
من نمی دانم؛
که کنم باز دلی یا که دری بر بندم،
دلی مهر و عطوفت، دری از زشت و کراهت.
من چنین حق دارم؟
چه کنم باز که من با در باز، نمی دانم
چه کند باز اگر او را به قفس دربندند؟
چه شود حق چو که قانون، بشر از یاد برند؟
سردم است و من از این روح که مرده، سردم
Wednesday, November 3, 2010
the final hour (poem)
the last scene of depart, as ravens leave the land
I look into my heart, as I hold it in the hand
I'm fearing this part, althogh that's what I've planed
darkness grows in the light, leaving shadows with no sense
I devote me to my might, as my muscles get tense
gripping my blade, I ride into the night
shadows will fade, through the slashes in the fight
these swords that we made, will take us to the hight
here in arrives, the final hour
if the soul survives, the battles devour
for the spirit then dies, within the final hour
[ps: I don't think it's really my best work till now but how bout some comments?]
I look into my heart, as I hold it in the hand
I'm fearing this part, althogh that's what I've planed
darkness grows in the light, leaving shadows with no sense
I devote me to my might, as my muscles get tense
gripping my blade, I ride into the night
shadows will fade, through the slashes in the fight
these swords that we made, will take us to the hight
here in arrives, the final hour
if the soul survives, the battles devour
for the spirit then dies, within the final hour
[ps: I don't think it's really my best work till now but how bout some comments?]
Subscribe to:
Posts (Atom)